بوی گلابِ قمصر و کاشانی ات را
پنهان نکن چشم ترِ بارانی ات را
می میرم این گونه تو را غمگین ببینم
حالا بکش آن خنجر زنجانی ات را
رگ می زنم تا که نبینم پیش چشمم
پژمردن از بیماری و ویرانی ات را
می دزدی از من روی خود را تا نبینم
آن چشم های نیمه شب توفانی ات را
یک بار دیگر شهرزاد قصه گو باش
تعریف کن آن غُصه ی طولانی ات را
آرام خوابیدی می شویم به گریه
قد رشید و چهره ی ایرانی ات را
حالا که لب هایت کبود و سرد و تلخ است
باید ببوسم جای آن پیشانی ات را
زیر ملافه عطر کافور است و اسپند
تو رفته ای و این تن زندانی ات را -
در گور می خوابانم و ، شاید نبینند
بعد از تو هق هق کردن پنهانی ام را
بگذاشتم تا که بگریم زخمهایم را
بر خشت خشت کوچه ها پیشانی ام را
هر سو به دنبال تو می گردد نگاهم
دیوانه می خوانند این حیرانی ام را
باید که بنویسم من از تو ، از خودم ، از درد
این قصه ی پر غُصه و طولانی ام را
در آینه زل می زنم جز تو کسی نیست
من از درون حس می کنم ویرانی ام را
باران گرفته میروم بیرون بگریم
در این هوا پوشیده ام بارانی ام را
این روز ها حالم دگرگون است تب دارم
در جیب دارم خنجر زنجانی ات را ....